خوابگردها
چهارشنبه 12 مرداد 1384 02:08 ق.ظ
ارسال شده در: داستان ،
اینم داستان جبران خلیل جبران از کتاب پیامبر و دیوانه.
خوابگردها
در شهری که من به دنیا امدم زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند.
یک شب که خاموشی جهان را فراگرفته بود ان زن و دخترش که در خواب راه می رفتند در باغ مه گرفتشان به هم رسیدند.
مادر به سخن در امد و گفت((تویی تو دشمن من!تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی!کاش می توانستم تو را بکشم.))
پس دختر به سخن درامد و گفت((ای زن منفور و خودخواه و پیر!که راه ازادی را بر من بسته ای!که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی درنگ خودت باشد !ای کاش می مردی!))
در ان لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند.مادر با مهربانی گفت:"تویی عزیزم؟"و دختر با مهربانی پاسخ داد بله مادر جان."
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -